.comment-link {margin-left:.6em;}

Friday, December 30, 2005

آیت الله حمال -3

بشر دوپا همیشه میدانست که داشتن اطلاعات مهمترین امر موفقیت در هر زمینه است. آنکه اطلاعات صحیح و موثق و از کجا و چگونه آمده ، مهم نبوده و نیست بلکه داشتن آن شرط است. داشتن اطلاعات نشانه برتری و تفاخر و احترام بوده و هست. در جهان سوم و به نقل ضرب المثل قدیمی: یک چشم در شهر کوران پادشاه است ، همیشه صادق میماند. در آنزمان میزان سواد خواندن و نوشتن بسیار پایین و پرده حاجب بین مردم نیز همین سواد بود.

دسته بندی و موجودیت طبقاتی ایران از آنجا ناشی میشد که حداقل 70% مردم بیسواد و یا نیمه سواد بودند. منظور من از نیمه سواد گروهی مکتب رفته بود که میتوانستند (بخصوص قرآن) را بخوانند ولی نوشتن حتی نام خود را بلد نبودند.


حسین آقای میز (میرزا ) علی محمد از پهلوانان صاحب نام زورخانه ای و از جوانمردان صاحب نام بود که وارد دنیای سیاسی آن زمان نمیشد. معیار زندگی وی از انسانیت و جوانمردی پهلوان اکبر خراسانی سرمشق میگرفت و گویا در یک کشتی دوستانه پشت طیب تهران را به خاک مالیده بود مردی بود با چهره ای استخوانی و سینه ای فراخ و مورد نفرت نوچه های طیب و از جمله اسمال حاج رضایی که هر دو پس از اغتشاشات سال 1342 محکوم و اعدام شدند. نمکی عابد و حسین ده بزرگی هم از قماش همان دار و دسته طیب ولی در شیراز بودند ، ظاهری مسلمان و اهل نماز و روزه و قمه زنی و علم و کتل کشی و در باطن بازوان اجرایی ملایان تشنه قدرت و تب سیاست زده مستقر در قم و شیراز.

دو برچسب در آنزمان بسیار رایج بود و کارآمدی داشت: بابی (بهایی) و توده ای بودن. که اولی کاربردی خاص داشت و میتوانست تمام دینداران روشنفکر را فرا گیرد ولی اتهام توده ای زدن بهر کس و ناکس امری عادی و کاربری گسترش یافته داشت. لازم نبود شخصی عضو حزب توده و یا تمایلی به مرام و عقیده حزب داشته باشد. کافی بود شخص تحصیل کرده و یا با زبان بالاتر از درک عادی مردم صحبت کند و یا امری وابسته به مذهب را مورد انتقاد قرار داده و یا به صحت و سقم حدیث یا روایتی مشکوک باشد. از آنجا که رابطه مردم با مطبوعات آن روز زیاد خوب نبود و طبق سنت مترادف قرون ، هنر وراجی و بازار شایعه و غیبت و پچ پچ بسیار گرم و آتش بیار معرکه فراوان.

*****

عصر یک روز گرم تابستانی که اتفاقا ماه محرم هم بود ، آیت الله حمال وارد مسجد نصیرالملک شد وضویی گرفت از دستدونی کوله حمالی عبا را بیرون آورد و بدوش انداخت و تکه پارچه سبز رنگی را بعنوان عمامه روی سر گذاشت و نگاهی به اطراف انداخت حدود 60 نفری دور منبر و در سایه نشسته بودند. عده ای چرت میزدند و عده ای سر را پایین انداخته و در بهر افکار خویش غرق. چند زن هم که چادر کدری و چیت خالدار بسر داشتند آن دور دستها نشسته و دور هم مجلسی داشتند. آیت الله مستقیما به طرف محراب مسجد رفت. دو ملا کنار پله ها منتظرالمنبر بودند و ملای دیگری روی پله چهارم منبر بود . عینک دودی زده (عینک زدن هم قصه جالبی دارد ) و با حرارت و فریاد وعظ میکرد و از میان دود سیگار و شربت ابلیمو و شلوغی و پچ پچ مردم کلافه شده بود. اواخر روضه شد و واقعه صحرای کربلا را شروع نمود که: آقام سیدالشهدا با لب تشنه و بدن مجروح و خون آلود شمشیر ذوالفقار ابوی گرام را بالای سر میچرخاند و با هر چرخش ده بیست تا سر و دست و پا از تن کافرا جدا میکرد. هیبت صدای چرخش ذوالفقار کفار رو کر و کور کرده بود و عظمت و قدرت بازوی حسین علیه سلام این شهیدِ تشنه لبِ صحرای کربلا ....... که یک مرتبه آیت الله حمال پرید جلو پله های محراب و همزمان با اشاره دست به علامت فرود آمدن وی از منبر و با غریوی بلند گفت: بیو پویین مرتیکه عمله ... یالو بیو پویین تا خار و مادرته نگفتم بیان به عزات بیشینن. مردم که چرتشان پاره شده و ناگهان متوجه وقایع شده بودند به یک دیگر با استفهام نگاه میکردند و از یکدیگر میپرسیدند مگه چطور شده ؟ چی گفته که جلوش بلند شدن؟ این همان سوالی بود که از ذهن آخوند منبری هم میگذشت. آیت الله حمال هم که سکوت ناگهانی و استفهام را در چهره آخوند بالای منبر دید ، دو پله بالا رفت و در عین غافلگیری ، دست انداخت و عبای وی را در دست مچاله کرد و با حرکتی سریع وی را با زور از منبر به پایین کشید و بداخل جمعیت روانه کرد و در همان حال که بالای منبر میرفت غرشی نمود که: مرتیکه نکبتی اووختی که امام حسین داشت تو صحروی کربلا از کشته پشته درست میکرد که هنو شهید نشده بود .. قبراق قبراق بود ...

رو بسمت جمعیت و خطاب به آنها گفت: آمو همی بابیا هستن که ملتو از صحروی کربلا رو گردون کِردن. مگه صحروی کربلا خونه خالن که هر رقاصی بیاد توش قر بده و چرن پرن بگه. اووختم. کربلا که بلگ چغندر نیس.

(دوستان این بهایی ها هستند که مردم را از صحرای کربلا رو گردان کرده اند. مگر صحرای کربلا خانه خاله است که محل رقاصی هر کسی باشد. در ضمن کربلا که برگ چغندر نیست)

کم کم مردم پی برده بودند که چه کسی بالای منبر رفته و لبخند بر لب همه نقش بست. و یکی از آن میان که قصد طرفداری از ملای از منبر پایین کشیده شده را داشت با صدای بلند گفت: آمو آبروی یه آدم متدینه که ایجوری نمیبرن. آیت الله حمال که جمله اعتراضیه را شنیده بود و بدنبال صاحب صدا در بین جمعیت میگشت جواب داد آخه کاکو متدین که متعقل نمیشه.....

1 Comments:

Blogger seyedaligeda said...

: از قدیم و ندیم گفتن

... از ماست که بر ماست

9:56 PM, December 30, 2005  

Post a Comment

<< Home